مهد کودک امید فردا واقع در شهرک غرب....با مدیریت خانم دکتر رضا بخش.....که بسیار خانم موقر مودب و البته زیبا و خوشروو مدیر
این مهد همه چیزش روی نظمه.....شاید باور نکید...من به اسم این مهد و مربی هاش و مدیرش اعتقاد قلبی دارم...بگذارید براتون توضیح بدهم شاید مادرانی هم که مثل من وسواس به خرج میدهند هم نظر من رو داشته باشند
من حدود ماه بهمن سال 87 بود که سخت دنبال یک مهد خوب میگشتم به کمک چند تا از همکارانم ....به چند مهد نزدیک محل کارم توی پونک سر زدم....هر کدوم یکسری محاسن و یکسری معایب داشت که البته معایبش در نظر توقعات من بسیار بسیار پررنگ تر مینمود مثلا ...نداشتن پنجره در اتاق سنین رونیکا و افتاب گیر نبودنش....یا تمیز لباس نپوشیدن مربی های مهد.....ووووو
تمام لیست مهد ها رو از سایت بهزیستی برداشته بودم....و مرتب تماس میگرفتم...پیش خودم گفتم بهتره سمت خونه دنبال مهد باشم چرا که محل کار تا خونه 15 دقیقه با ماشین شخصی راه....در همین کش و قوس بودم که یک سرچ کردم توی گوگل و دیدم که مهد امید فردا سایت اختصاصی داره با مقالات و برنامه و زمان بندی ووووو............به نظرم خیلی جالب امد ...کل سایتشون رو خوندم...مطالبش اموزنده و البته مورد نیاز هر مادر و پدری بود...تصمیم گرفتم حتما یک سر بزنم ....
قضیه مهد رفتن همینجوری توی ذهنم بود تا اینکه ماه فرودین اردیبهشت بود که تونستم شماره مهد امید فردا زنگ بزنم و برای مشاوره وقت بگیرم ...اخه یکی از اصول این مهد مشاوره با والدین به همراه کودک قبل از ثبت نام و حتی بازدید از مهده....و جالب تر اینکه بازدید از مهد فقط در روز پنج شنبه ساعت 11 به بعد انجام میشه....و البته من خواهش کردم که وقت رو به من برای یک روز 5شنبه عنایت کنند که البته زحمت کشیدند و من مزاحمشون شدم.....محیط مهد بسیار شاد و البته هارمونی رنگها من مادر رو هم حتی جذب میکرد ...عکسهای که روی دیوار بود همه از کارتونها بچگی من ....قریب به اتفاق والدیسنی....و البته کلمات انگلیسی که بسیار زیبا و خوانا نوشته شده بود....پس زمینه دیوار یک رنگ یاسی زیبا بود که ادم رو به وجد میاورد ..رونیکا از همون اول محو اینهمه رنگ و اسباب بازی توی سالن بازی سالن هم کف شده بود.
یک خانم بسیار خوش سر و زبانی در بدو ورود راهنمای من بود که بعدها متوجه شدم اسمش ساراجونه....طبق مد روز موهاشو عسلی روشن کرده بود....و خیلی راحت تونست با رونیکا ارتباط برقرار کنه طوری که رونیکا غریبی نکرد....و البته یک خانم دیگه که کمی تپل بود و چهره سفید و بامزه ای داشتند.....امد و رونیکا به راحتی رفت توی بغلش....این برای منی که میدونستم رونیکا بغل مادر بزرگشم به زور میره یک نور کوچیک بود توی دلم....که البته بعدها فهمیدم اسم این خانم خوشگل و خوش رو بهناز جونه....
من حدود 30 دقیقه منتظر موندم تا نوبت به مشاوره مارسید....از در که رفتم تو یک خانم بسیار خوش پوش و البته خوشرو جلوی ما ایستاد و احترام گذاشت که خوب البته برای من بسیار نیکو امد و خودم پیش قدم شدم و رفتم و دستشون رو فشردم و ابراز احترام متقابل کردم.....محیط اتاقشون با رنگها گرم تزئین شده بود....رونیکا خودشو مشتاق نشون داد که بره روی صندلی به تنهایی بشینه و این کاررو کرد ....خانم دکتر هم بهش یک عدد بیسکویت تعارف کرد و رونیکا با خجالت از من خواست که براش بردارم...
حالارونیکا مشغول اون بیسکویت و کوسن خورشید شکلی که دستش بود شده بود و من روی سخنم با خانم دکتر حدود یک ساعتی با هم در مورد همه مسائل روز رونیکا و بچه های این سن صحبت کردیم....صحبتهای این خانم بر حسب سلیقه شخصی شون نبود بلکه با درایت و پیش زمینه علمی....بود...برام توضیح داد که خوشحاله که هدفم از مهد گذاشتن رونیکا اینه که پیشرفت در روند رشد اجتماعیش داشته باشه نه بحث نگهداری....چون همه میدونند که مادر من تا الانشم رونیکا رو روی چشماش بزرگ کرده و براش از جون مایع گذاشته....و البته مادر همسرم که هر از گاهی زحمت رونیکا رو کشیده......خانم دکتر اصلا اصراری بر این نداشت که رونیکا بیاد مهد خودشون بهم پیشنهاد کرد که رونیکا رو مهد بگذارم ولی اون مهدی که به خونه خودم نزدیک تره .....چون معتقد بود این سربی رو که استنشاق میکنه در طول مسیر بیش از هر چیزی روی ذهنش تاثیر منفی داره......وقتی بهشون اطمینان خاطر دادم که محل زندگیم تا اونجا کمتر از 5 دقیقه راه ...تایید کردنند.و یک جمله رو گفتن که تا ابد توی ذهنم میمونه.....خانم دکتر رضا بخش گفت: خانم ........ ببینید من نمی گم مهد خوب مهد بد من نمی گم مهد بالای شهر پایین شهر من میگمممممممم......همون مهد بد پایین شهر هم بهتر ین تربیت رو برای کودک شما داره......تا حساسیتهای مادرانه و مادربزرگانه که اکثر بچه ها رو سوق میده به یک سری عادتهای زشت و البته روند رشد اجتماعی که شاید در اینده به ضرر کودک باشه.......من به این حرفش که تربیت مهد به از مادر و مادربزگه ایمان داشتم چرا که خودم یک بچه مهد کودکی هستم .....و اگه توی دوران مهد اون روزهای شیرین و حتی تلخ رو نمیگذراندم......هرگز در موقعیت اجتماعی امروزم نبودم....من همه اینها رو مدیون مادر و پدرم هستم که به اقتضای شغلشون منو مهد گذاشتن......ولی من به علم اینکه دختری باید روند رشد اجتماعیش به از من نوعی باشه گذاشتمش مهد.